الهه شرقی
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 105
بازدید دیروز : 189
بازدید هفته : 303
بازدید ماه : 294
بازدید کل : 39745
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 2 تير 1391برچسب:, :: 11:48 :: نويسنده : mozhgan

روزهاي پاياني سال در حالي سپري شد كخ پاريس را شور و شعفي زايدالوصف در خود گرفته بود و بالاخره شب سال نو از راه رسيد. شب باشكوهي كه از مدتها قبل پاريسيان و هر كه دور و بر كيميا بود منتظر رسيدن آن بود. پاريس اكنون غرق در شادي و زيبايي فوق العاده اي شب سال نو را جشن مي گرفت و اين در حالي بود كه كيميا فكر مي كرد روزهاي غربت، همه يكرنگ است حتي اگر شب سال نو باشد. به هر حال در تمام روزهاي گذشته او سعي كرده بود خود را با موقعيت جديد وفق دهد. گرچه موفقيت چنداني حاصل نكرده بود اما هنوز هم روزها و شبهاي تنهايي را تحمل مي كرد زيرا دست به كاري زده بود كه جز پايان آن چاره ديگري نداشت.
با نزديك شدن آخرين ساعات سال نو جشن بزرگ پاريس آغاز مي شد و خوابگاه تقريباً از وجود دانشجويان خالي گشته بود و شايد تنها دانشجويي كه هنوز در اتاق خود نشسته بود كيميا بود. كيميا پشت پنجره اتاق نشسته بود و محوطه سرما زده خوابگاه را ننظاره مي كرد و به ياد روزهاي خوش بهار ايران و سفره هفت سين سال نو غبطه مي خورد. دلش مي خواست اكنون در سال نو شمسي در كنار خانواده خود بود نه در سال نو ميلادي در اين اتاق تنها در غربت فرانسه! به ياد روزهاي گذشته و به ياد سالهاي نويي كه در خانواده خصوصاً پدر و مادر و برادرش سپري كدره بود، چند قطره اشك از روي گونه هايش لغزيد و دلش لبريز حسرت شد. گرچه آخرين سالهاي زندگيش در ايران سالهاي زيبايي نبود اما غربت پاريس زشتي آن سالها را كم رنگتر مي نمود و او را به بازگشت علاقمند تر مي كرد. هنوز مقابل پنجره بود و قصد نداشت اتاقش را ترك كند زيرا برايش هيچ فرقي نمي كرد در ميدان بزرگ شهر همراه دوستانش جمع گردد و يا آنكه در داخل همين اتاق كوچك بماند و به آسمان خيره شود- براي او همه جا يكرنگ بود- همين طور كه در افكار خود غرق بود ناگهان در اتاق بشدت باز شد. كيميا كه در حال و هواي خود غرق بود، به سختي از جا پريد. الين با سرعت وارد اتاق شد و تقريباً فرياد كشيد:
- تو هنوز اينجايي؟
كيميا لبخندي زد و گفت:
- تا چند دقيقه پيش بودم. اگه الان كارم به بيمارستان نكشه. اين چه وضع در باز كردنه دختر؟ كم مونده بود انفاركتوس كنم.
الين خنده اي كرد و گفت:
- خب فعلاً كه نكردي.
كيميا چيني به پيشاني نشاند و پاسخ داد:
- خيلي دوست داشتي اين اتفاقق بيفته؟
الين باز صميمانه خنديد و كيميا را وادار به خنده كرد. بعد با عصبانيتي ساختگي رو به كيميا كرد و گفت:
- تو ديوونه شدي دختر، الان همه مردم پاريس از همه جاي دنيا براي تماشاي جشن سال نو به پاريس اومدند، اونوقت تو كه يه دانشجوي پاريسي هستي توي اتاق نشستي و از پنجره به آسمون زل زدي؟
كيميا سكوت كرد. الين با عصبانيت دوباره گفت:
- جواب منو بده. چرا نمياي بيرون؟
كيميا سري تكان داد و گفت:
- حوصله ندارم.
- حوصله نداري؟ اين چه حرفيه؟ بيا ببين شهر چقدر تغيير كرده. تو نمي دوني چقدر پاريس شب سال نو قشنگه. زود باش لباس بپوش كه يه نفر بيرون منتظرته.
كيميا چند لحظه اي با تعجب به الين نگاه كرد و بعد گفت:
- منتظر من؟!
الين لبخندي زد و پاسخ داد:
- گوشت ايراد پيدا كرده من چيز ديگه اي گفتم؟ آره ديگه منتظر تو.
كيميا دوباره به الين خيره شد و بدون آن كه از سر جايش برخيزد گفت:
- حالا كي هست؟
الين كه كم كم واقعاً عصباني مي شد دست او را گرفت؛ از روي صندلي به زحمت بلندش كرد و گفت:
- تو بلند شو حاضر شو من برات توضيح مي دم. چقدر دختر تنبلي شدي كيميا، زود باش.
كيميا با بي حوصلگي به دنبال لباسهايش گوشه و كنار اتاق را گشت و بعد در حالي كه لباس مي پوشيد گفت:
- ببين تا ندونم كيه نميام. حالا چي مي گي؟
الين چند لحظه اي مكث كرد و بعد گفت:
- مثل اينكه رابين راست مي گه ها تو فقط منتظر يه نفر هستي اونم لابد دوست مصريته.
كيميا خنده بلندي كرد و پاسخ داد:
- ها، رابين شايعاتش رو به گوش تو هم رسونده نه؟ من كه بهت گفتم اون شوهر دوست منه.
- ولي رابين مي گه اينطور نيست.
- رابين رو ولش كن اون هميشه به همه همين طور نگاه مي كنه فكر مي كنه مثل خودشن.
الين با شيطنت لبخندي زد و گفت:
- اينو جدي مي گي؟
كيميا كه از حالت الين خنده اش گرفته بود پاسخ داد:
- ببين الين، اينقدر سر به سر من نذار، تو كه ميدوني من اصلاً با رابين هيچ نوع رابطه اي ندارم و نمي خوام داشته باشم. اصلاً ما به درد هم نميخوريم.
- به درد هم نمي خوريد؟ مگه من چي گفتم؟
كيميا دوباره گفت:
- هيچي نگفتي، لطف كن هيچي هم نگو.
الين چند لحظه اي ساكت ماند كيميا دوباره بي حوصله پرسيد:
- پس چي شد؟ مي گي كي منتظر منه يا نه؟
الين خنده بلندي كرد و گفت:
- بالاخره چي كار كنم چيزي بگم يا نگم؟
كيميا كه متوجه منظور الين شده بود گفت:
- در اين مورد بگو اما در اون مورد نگو.
الين كه قصد سر به سر گذاشتن با كيميا را داشتپاسخ داد:
- در چه مورد بگم، در چه مورد نگم.
كيميا كه كم كم عصباني مي شد پاسخ داد:
- صلاً هر چي مي خواي بگو هر چي نمي خواي نگو.
و الين با حوصله جواب داد:
- من هيچي نمي خوام بگم.
و كيميا باز هم نفهميده بود چه كسي منتظر اوست به الين خيره ماند. او چند لحظه اي سكوت كرد و بعد پاسخ داد:
- چيه چرا اينجوري نگام مي كني؟
كيميا در حالي كه همچنان به الين خيره بود پاسخ داد:
- هيچي ديوونه نديدم مي خواستم ببينم ديوونه ها چه شكلي اند!
الين بي آنكه پاسخي بدند به طرف ميز رفت؛ آينه روي ميز كيميا را برداشت و به دستش داد و گفت:
- خب ببينم اينم ديوونه، ديگه چي مي خواي؟
كيميا كه خنده اش گرفته بود به زحمت خنده خود را فرو خورد و پاسخ داد:
- هيچ چيز خاصي نمي خوام، ولي تا ندونم كي منتظرمه باهات پايين نمي يام.
الين كه كمي عصبي شده بود. پاسخ داد:
- داري لوس مي شي كيميا ها! يه كاري نكن عصباني بشم يه چيزي رو محكم بكوبم توي سرت و به زور بكشم از پله ها ببرمت پايين.
كيميا چند لحظه اي با تعجب به الين نگاه كرد و گفت:
- آفرين از اين كارام بلد بودي و من خبر نداشتم؟
- خب اگر هم بلد نبودم الان در مورد تو لازمه كه ياد بگيرم. زود باش لباس بپوش مي خوايم بريم بيرون. يه شب رو مي خوايم خوش بگذرونيم ببينم مي ذاري.
كيميا لبخندي زد و گفت:
- خوش بكذرونيم، يعني كيا؟
- دستور زبانت پيشرفت كرده خانم! يعني ما، من، تو و ديويد.
كيميا پوزخندي زد و گفت:
- پس ديويد منتظرمونه. اينو از اول نمي تونستي بگي.
الين با عصبانيت و به طعنه گفت:
- نخير آقا فؤاد منتظر شماست خوبه؟ زود باش حاضر شو مي خوايم بريم.
كيميا لبخندي زد و باراني و شالش را از روي جا لباسي برداشت و در همان حال گفت:
- خيلي خب چرا عصباني مي شي؟ الان حاضر مي شم ديگه.
- مطمئنم كه يه سال طول مي كشه تا تو حاضر بشي زود باش سرما خوردند توي اين برف.
كيميا با تعجب نگاهش كرد و پاسخ داد:
- ولي من فكر مي كنم دستور زبان تو پَسرفت كرده سرما خوردند نه، سرما خورد.
الين نگاهي به كيميا كرد و پاسخ داد:
- حق با توئه. حالا عجله كن لطفاً. نمي بيني چه برفي اومده؟
كيميا باز از پنجره به بيرون نگاه كرد و با خود انديشيد (( بارش برف واقعاً شادي مردمان پاريس رو تكميل كرده)) برف سنگيني كه از شب گذشته شروع شده بود اكنون گرچه قطع شده بود ولي تمام زمين را به ارتفاع بيش از سي سانت پوشانده بود و به شهر جلوه زيباتري بخشيده بود. الين كه همچنان كيميا را در جاي خود ايستاده مي ديد با عصبانيت گفت:
- كيميا حاضر شو.
و كيميا در حالي كه كيف دستي اش را از روي كاناپه برميداشت گفت:
- حاضرم، بريم. خوبه؟
و بعد هر دو با سرعت از اتاق خارج شدند. تمام پله ها را تقريباً به حالت دو طي كردند. با آن عجله اي كه الين داشت چند مرتبه كم مانده بود روي برفها سر بخورند، ولي بالاخره به جلوي در خوابگاه رسيدند. كيميا اشاره اي به ديويد كه در كنار خيابان منتظر آنها ايستاده بود كرد و گفت:
- اگه آدم برفي نشده باشه شانس آورديم.
- اگه آدم برفي شده باشه مجبور مي شيم تو رو بذاريم تو فريزر آشپزخونه دانشگاه تا تلافي بشه.
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- فكر نمي كردم انقدر بهش علاقمند باشي.
و الين تنها خنديد. چند گام ديگر به ديويد نزديك شدند او سري تكان داد و سلام كرد و بعد به سوي آنها آمد. كيميا با ديدن ديويد لبخندي زد و با او احوالپرسي كرد. ديويد رو به الين كرد و گفت:
- دير كردي، گفتم حتماً خانم كيميا رو پيدا نكردي.
- نه، پيدا كردن كيميا خيلي هم سخت نيست اون هميشه توي اتاقش جلوي پنجره نشسته. من نمي دونم اگه اتاق كيميا مثل اتاق من پنجره نداشت تكليف چي بود.
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- هيچي. اون وقت مي اومدم بيرون خوابگاه مينشستم.
- اين طوري بهتر بود لااقل از توي اون اتاق لعنتي مي اومدي بيرون. من نمي دونم تو چه حوصله عجيبي داري كيميا كه از صبح تا شب...
كيميا وسط حرف الين پريد و گفت:
- خيلي خب الين، خواهش مي كنم دوباره شروع نكن. مگه عجله نداشتي؟ پس بهتره بريم.
ديويد و الين به راه افتادند و كيميا نيز پشت سر آنها به حركت در آمد. چند قدم كه رفتند در كنار خيابان بي ام و مشكي رنگ رابين توجه كيميا را به خود جلب كرد. و از همان فاصله رابين را ديد كه بدون لباس گرم، تنها با يك تي شرت كنار ماشين دست به سينه ايستاده بود و با تعجب به الين نگاه كرد و گفت:
- اون رابين نيست؟!

الين سر تكان داد و گفت:
- به چشمات شك نكن حودشه.
كيميا دوباره پرسيد:
- چرا اينطوري وايساده اونجا؟ به گمونم قراره آدم برفي بشه.
الين نگاهي به او كرد و گفت:
- وقتي مي گم زود باش سرما مي خورند به خاطر همينه ديگه.
كيميا با تعجب نگاهش كرد و پاسخ داد:
- يعني تو مي دونستي كه...
- بله كه مي دونستم بيچاره يه ساعته كه اينجا منتظر توئه. نگاه كن حتي كاپشن هم تنش نيست. پس اگه سرما بخوره باز مقصر تويي دقيقاً مثل دفعه قبل كه انداختيش توي سن.
- من انداختمش؟ اون خودش پريد.
- خودش، ولي به خاطر تو پريد، اينو خودتم ميدوني.
كيميا سكوت كرد و از همان فاصله به رابين خيره شد. رابين در حالي كه مي لرزيد دستانش را به شدت زير بازوها قفل كرده بود و از جايش هيچ تكاني نمي خورد. كيميا اشاره اي به رابين كه همچنان در جاي خود ايستاده بود كرد و آهسته در گوش الين گفت:
- الين فكر كنم يخ زده تكون نمي خوره.
الين شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
- بعيدم نيست، البته شايد تو عمداً دير كردي و ميخواستي اين طفلكي از سرما يخ بزنه.
كيميا چند لحظه اي به رابين نگاه كرد و گفت:
- مگه من گفتم بياد اينجا؟ مي خواست نياد.
الين اخمي كرد و پاسخ داد:
- تو بدترين دختر روي زمين هستي كيميا، شك ندارم.
كيميا به خنده گفت:
- خيلي خب زود باش بدو الان يخ مي زنه بايد زودتر سوار بشيم.
وقتي هر سه به نزديكي ماشين رسيدند رابين بلافاصله پيش آمد و در حالي كه به كيميا سلام مي كرد در ماشين را برايشان باز كرد.
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- من نمي دونستم شما اينجا هستيد.
و رابين با شيطنت گفت:
- مسلماً اگه مي دونستيد نمي اومديد نه؟
كيميا چيزي نگفت و رابين در حالي كه به او نگاه مي كرد گفت:
- حالا هم اتفاقي نيافتاده شما ناراحتيد كه من اينجا هستم؟
كيميا لحظه اي درنگ كرد و بعد پاسخ داد:
- نه منظورم اين نبود مي دونيد شما توي اين هوا اونم بدون لباس گرم...
رابين لبخندي زد و گفت:
- مهم نيست؛ من فكر مي كردم شما خيلي زودتر از اينا مي يايد براي همين بيرون ماشين منتظرتون بودم.
كيميا بعد از الين سوار شد و رابين كه از سوار شدن بدون گفتگوي كيميا تعجب كرده بود به سرعت در را بست و خود نيز سوار شد وقتي در جاي خود نشست، كيميا كاپشن او را روي صندلي عقب ماشين ديد و با خنده و به زبان فارسي گفت:
- عقلت رو از دست دادي چرا اينو تنت نكردي؟
رابين لبخندي زد و پاسخ داد:
- خيلي سردم نبود.
- ديدم عرق كرده بودي به خاطر اين بود كه هوا خيلي گرمه، مگه نه؟
رابين طعنه كيميا را نشنيده گرفت و گفت:
- خب حالتون خوبه؟
كيميا در حالي كه به لحن رسمي رابين فكر ميكرد پاسخ داد:
- متشكرم.
اين لحن تقريباً برايش آشنا بود. تمام روزهاي گذشته در هر ديدار رابين دقيقاً اينطور رفتار كرده بود. ديگر از آن شيطنتهاي هميشگي خبري نبود. او خيلي محترمانه با كيميا صحبت مي كرد و زماني كه او را مي ديد چون يك زن بسيار متشخص و شايد مسن با او حرف مي زد، و اين براي كيميا گرچه خوشايند نبود اما جاي اعتراض هم نداشت. چرا كه مسلماً رفتار رابين عكس العملي در مقابل رفتارهاي او بود. در هر حال اكنون او در ماشين رابين بود اما نه آن رابيني كه تا يك ماه قبل به هر بهانه اي مي خواست او را به آپارتمان خود بكشد. بلكه پسر امروز پسري آرام و بي شيطنت بود كه بيشتر با او چون راننده اش صحبت مي كرد تا دوستش!
تنها صدايي كه داخل ماشين مي پيچيد صداي گفتگوي لاينقطع الين و ديويد بود. الين پشت سر هم با ديويد صحبت مي كرد و جالب آن كه رابين گويا در خواب باشد هيچ دخالتي در صحبتهاي آنها نمي كرد. حتي زماني كه كيميا نيز در حال صحبت بود. بالاخره كيميا رابين را مستقيماً مخاطب خود قرار داد و گفت:
- ما كجا داريم مي ريم؟
رابين از داخل آينه نگاهي به او كرد و پاسخ داد:
- هر جا شما بفرمائيد خانم.
كيميا نگاهي به الين و ديويد كرد و پرسيد:
- نگفتيد كجا بايد بريم.
الين خنده اي كرد و گفت:
- رابين گفت كه هر جا شما بگيد. پس بهتره تو بگي كجا بريم.
كيميا با تعجب به الين نگاه كرد و گفت:
- آخه من چه مي دونم. شماها بهتر از من ميدونيد، پس بهتره خودتون بگيد. من از كجا بدونم جشن سال نو كجا برقرار مي شه و كجا بايد بريم؟
چند لحظه اي سكوت برقرار شد. بعد رابين رو به ديويد كرد و گفت:
- خيلي خب حالا كه خانم ها نمي گن تو بگو كجا بريم.
ديويد شانه هايش را بالا انداخت و به جاي پاسخ به الين نگاه كرد. الين هم لبخندي زد و گفت:
- من؟ من بگم؟ حالا كه من بايد بگم ترجيح مي دم رابين بگه. رابين سريع بگو كجا بريم؟
رابين نگاهي به كيميا كرد و گفت:
- مثل اين كه اين پاسكاري از هر كجا شروع شده به همون جا بر مي گرده. اينطور نيست؟
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- خيلي خب فكر كنم بهترين كار اينه كه شما بگيد به هر حال شما اينجا آشناتر از بقيه هستيد پس مي تونيد راحت بگيد كه ما كجا مي تونيم براي ديدن جشن بريم.
رابين لبخندي زد و پاسخ داد:
- ببينيد بهترين قسمت جشنن سال نو كنار برج ايفل برقرار مي شه. پس بهتره اگر شماها موافق باشيد همه با هم بريم اونجا.
كيميا با سر اعلام رضايت كرد و ظاهراً همين براي رابين كافي بود چون بلافاصله گفت:
- پس رفتيم ايفل.
و به سرعت ماشين افزود. هنوز چند لحظه اي نگذشته بود كه رابين به طرف دخترها برگشت و گفت:
- ببينم شماها شام خورديد؟
الين به علامت نه، سر تكان داد و بعد رو به كيميا كرد و پرسيد:
- تو چه طور كيميا؟
كيميا به جاي آن كه پاسخ سؤال الين را بدهد گفت:
- من اشتها ندارم.
رابين لبخندي زد و گفت:
- اين طوري كه نمي شه اگه بريم اون طرف انقدر شلوغه كه ديگه نمي تونيم برگرديم. پس بهتره كه اول بريم شام بخوريم موافقيد؟
كيميا پاسخي نداد اما ديويد و الين اعلام موافقت كردند. چند لحظه اي بعد دوباره رابين پرسيد:
- ببينم شما جاي خاصي رو در نظر نداريد؟
كيميا با وجود آنكه مي دانست روي سخن رابين با اوست اما پاسخي نداد و رابين دوباره پرسيد:
- پرسيدم جاي خاصي رو در نظر نداريد؟
كيميا به ديويد و الين نگاه كرد و گفت:
- من كه نه. شماها چطور؟
آن دو هم سر تكان دادند و كيميا با خنده گفت:
- مثل اينكه اين مرتبه هم باز افتاد به شما.
و رابين در حالي كه مي خنديد پاسخ داد:
- مثل اينكه پاس ندم بهتره. از اول خودم بايد بزنم.
هر چهار نفر خنديدند و رابين لحظه اي متفكرانه سكوت كرد و بعد گفت:
- با ماكسيم موافقيد؟
الين چون كودكان با هيجان خنديد و گفت:
- فكر نمي كني زيادي گرون باشه؟
رابين خنده اي كرد و پاسخ داد:
- نگران صورت حساب نباش اگه نتونستيم پرداخت كنيم ظرفها رو مي شوريم.
باز هر چهار نفر خنديدند و كيميا در ميان خنده گفت:
- من از ظزف شستن اصلاً خوشم نمي ياد.
رابين چند لحظه اي به كيميا نگاه كرد و بعد گفت:
- سهم شما رو من مي شورم قبوله؟... بريم؟
بچه ها خنديدند و رابين بي آنكه حرف ديگري بزند رهسپار رستوران ماكسيم شد. با توجه به ترافيك شديد سال نو تقريباً زماني طولاني در راه سپري شد، پس از آن آنها وارد رستوران مجلل ماكسيم شدند. وقتي كه صورت غذاها روي ميز قرار گرفت، رابين گفت:
- حالا كه بناست ظرفها رو بشوريم پس هر چي دوست داريد سفارش بديد. ما كه نمي خوايم پولي پرداخت كنيم.
كيميا نگاهي به صورت غذا و ليست غذاهاي دريايي گران قيمت رستوران كرد و گفت:
- اينجا انواع و اقسام ماهي و ميگو و صدف رو نوشته ولي حالا كه نمي خوام پول بدم من ترجيح مي دم يه نهنگ بخورم.
همه خنديدند و رابين گفت:
- شما كه نمي خواي ظرف بشوري، پس بايد هم نهنگ بخوري.
كيميا در حالي كه مي خنديد پاسخ داد:
- آدم يه دوست خوب مثل شما داشته باشه...
اكا ديگر ادامه نداد. رابين كه هنوز منتظر ادامه جمله كيميا بود چشم به او دوخت. ولي كيميا حرف ديگري نزد و رابين هم سؤالي نكرد. بالاخره همگي غذاهاي مورد علاقه خود را سفارش دادند و رابين چند نوع غذاي ديگر هم به ليست آنها افزود.
ديويد در حالي كه از روي ليست، غذاهاي سفارشي رابين را شمارش مي كرد گفت:
- با اين سفارشهايي كه تو دادي فكر كنم تموم تعطيلات كريسمس رو بايد اينجا ظرف بشوريم.
رابين خنده اي كرد و پاسخ داد:
- خيلي خب، اگه براي شما هم سخته سهم همه رو من مي شورم. يعني تمام تعطيلات كريسمس رو اينجا ظرف مي شورم، ولي يادتون باشه گهگاهي به من سر بزنيد.
و بچه ها خنديدند. بالاخره غذا حاضر شد و روي ميز مملو از خوراكهاي مختلف گرديد. واقعاً سفارشات رابين با سليقه انجام شده بود. بعضي از غذاها را كيميا هرگز نخورده بود، بنابراين با شك و ترديد به آنها ناخنك مي زد و باعث خنده رابين ميشد. رابين در تمام مدت صرف غذا سكوت كرده بود و فقط گاهي اوقات از زير چشم به كيميا و اطوارش در غذا خوردن نگاه مي كرد و مي خنديد. كيميا گرچه سعي مي كرد تغيير حالت ندهد اما واقعاً در چشيدن بعضي از غذاها نمي توانست حالت عادي خود را حفظ كند. بعضي از غذاها به نظرش آنقدر بدمزه مي آمد كه بي اختيار پشتش از چشيدن طعم آنها مي لرزيد و بالعكس بعضي ديگر چنان خوشمزه بودند كه نمي توانست حالت تحسين آميز چهره اش را نشان ندهد. بعد از صرف غذا رابين به آهستگي به طرف كيميا خم شد و آرام به فارسي پرسيد:
- اجازه سفارش... نوشابه هاي...
لحظه اي مكث كرد و بدون آنكه صفت نوشابه ها را به كار ببرد پرسيد:
- داريم؟
كيميا به ياد اولين باري افتاد كه با رابين به رستوران آمده بود و منظور رابين را از آن سؤال چون دفعه گذشته تعبير كرده و با عصبانيت پاسخ داد:
- به من ربطي نداره.

رابين كه عصبانيت ناگهاني را ديد و ا هوش سرشار خود معناي آن را فهميد بلافاصله گفت:
- بتور كن كه هيچ منظوري ندارم. فقط مي خواستم بدونم كه اگه در حضور شما اين كار رو بكنم ناراحت نمي شيد؟ فقط همين.
كيميا ناخودآگاه لبخند زد و پاسخ داد:
- هر كاري دوست داري بكن.
- من هر كاري كه دوست دارم مي كنم به شرط اين كه شما رو ناراحت نكنه. نمي خوام دفعه ديگه همراهم نياي.
كيميا چند لحظه اي به چشمان آبي و آرام رابين كه اين روزها غم آلود به نظر مي آمد نگاه كرد و پاسخ داد:
- مي دوني رابين بهتر بود به جاي من با همون مانكن قشنگت بيرون مي اومدي اين طوري هم تو راحت بودي هم اون.
رابين سري تكان داد و گفت:
- اتفاقاً قول امشب رو بهش داده بودم.
و بعد در حالي كه به تغيير چهره كيميا نگاه مي كرد دستپاچه گفت:
- براي شام، براي جشن سال نو.
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- پس بنابراين الان بايد منتظرت باشه. فكر نمي كني بهتره بريم دنبالش؟
رابين چند لحظه به كيميا نگاه كرد و بعد آهسته گفت:
- نه همين طوري كه هست، بهتره.
كيميا لبخندي زد و رابين در پاسخ گارسوني كه براي گرفتن سفارش دسر آمد، به جاي هر نوع نوشيدني ديگر قهوه سفارش داد. و باعث شد لبخند بر لبان كيميا به طرز محسوسي آشكار شود. بعد از صرف قهوه بچه ها براي آن كه بتوانند جاي بهتري براي تماشاي جشن سال نو بيابند به سرعت رستوران را ترك كردند و به سوي محل جشن رهسپار شدند. اما وقتي به ميدان بزرگ برج ايفل رسيدند گويا آخرين نفر بودند زيرا جمعيت بسياري دور برج حلقه زده بودند و اين حلقه آن چنان فشرده بود كه اصلاً امكان نفوذ به صفهاي جلويي وجود نداشت.

كيميا با رابين، ديويد و الين در گوشه اي كه تقريباً خلوت تر بود ايستادند و مشغول صحبت شدند. زمان شروع جشن، نيمه شب بود و تا آن زمان هنوز ساعاتي مانده بود. مردم نيمه مست و سركش پاريس آوازهاي دسته جمعي مي خواندند. گروههاي دوره گرد آوازه خوان و رقاص در گوشه و كنار معركه گرفته بودند و خلاصه غوغايي عجيب و غريب برپا بود كه براي كيميا كه براي اولين بار شاهد جشن كريسمس بود هم جالب و هم عجيب مي نمود.
از تمام اقشار مردم در اين جشن حضور داشتند و جمعيت هر لحظه بيشتر مي شد. همه چشم به برج ايفل دوخته بودند تا زماني كه سال نو اعلام گردد و جشن آغاز شود. كيميا كه در كنار رابين ايستاده بود لحظه اي به او نگاه كرد و گفت:
- تو براي جشن سال نو پيش خانوادت نمي ري؟
رابين سري تكان داد و با لبخند پاسخ داد:
- نه، اصولاً نه.
كيميا با تعجب نگاهش كرد و رابين كه منظور كيميا را فهميده بود لبختد زنان پاسخ داد:
- چيه عجيبه؟ اگه تو جاي من بودي حتماً ميرفتي مگه نه؟
كيميا كه از تيز هوشي رابين تعجب كرده بود لبخندي زد و پاسخ داد:
- آره، از كجا فهميدي؟
- خب زياد سخت نيست من تقريباً شما شرقيها رو مي شناسم شما دوست داريد موقع سال نو كنار هم باشيد اين طور نيست؟
كيميا لبخندي زد و گفت:
- دقيقاً همين طوره، تو كاملاً درست مي گي... معلوماتت راجع به شرقي ها خيلي بالا رفته.
رابين خنده اي كرد و گفت:
- خب چاره اي نيست بايد خيلي چيزها رو بدونم تا ناخودآگاه و غير عمد تو رو اذيت نكنم.
كيميا چند لحظه به چشمان رابين خيره شد. سعي كرد تمام قدرتش را در نگاهش به كار گيرد و ظاهراً موفق هم بود چون رابين طوري نفسش را بيرون داد كه گويا سينه اش به شدت سنگين شده بود. بعد آهسته پرسيد:
- ناراحت شدن من براي تو اينقدر مهمه؟
رابين سري تكان داد و با تأسف گفت:
- كاش اينو مي غهميدي كيميا، كاش مي فهميدي.
كيميا لبخندي زد و گفت:
- بس كن رابين. اصلاً دلم نمي خواد امشب از اين حرفها بزني.
رابين به ناچار سكوت كرد و كيميا سكوت مظلومانه او را با دلسوزي نگاه كرد. اما واقعاً دلش نمي خواست هيچ صحبتي در اين زمينه با رابين داشته باشد.
بالاخره نيمه شب فرا رسيد. در يك لحظه برج ايفل آن چنان نوراني گرديد كه شعاع نور تا فرسنگها دورتر پخش شد. تمام بدنه برج ايفل با چراغهاي رنگي تزئين گرديده بود و چراغها همزمان با سال نو روشن گرديد. ضمن آن كه وسائل نور باران زيبايي كه در تمام بدنه برج جاسازي شده بود، با شروع سال نو شروع به نورپاشي در آسمان كردند ازدحام جمعيت ناگهان به هم فشرده شد و بچه ها همچون غريقي در ميان موجهاي خروشان دريا به اين سو و آن سو كشانده مي شدند. كيميا كه به زحمت در جاي خود ايستاده بودند در مقابل تكانهاي شديد جمعيت اين سو و آن سو مي شد و هر بار سعي مي كرد تعادل خود را حفظ كند. آسمان غرق در نورهاي رنگي به شكل هاي مختلف چنان زيبا بود كه ازدحام جمعيت را از ياد كيميا مي برد و او با چشماني گشاده به جشن نگاه مي كرد. صداي ناقوسهاي كليسا با صداي ازدحام مردم درهم آميخته بود. و فضا پر بود از صداهاي مختلف و آسمان از ستاره هاي مصنوعي. ناگهان موج جمعيت چنان شديد شد كه هر كس به سويي رانده شد. در اين ميان رابين و ديويد سعي مي كردند الين و كيميا را از موج جمعيت دور نگاه دارند بنابراين تمام سعي خود را در سكون محلي كه آن دو ايستاده بودند مي كردند. رابين هر دو دست خود را باز كرده بود و كيميا را در ميان دستان خود گرفته بود و در اين حالت كاملاً توجه داشت كه دستانش با كيميا برخورد نكند، چون واقعاً حوصله جنجال عجيب و غريب كيميا را نداشت.
جشن همچنان ادامه داشت ولي وقتي آثار خستگي در چهره كيميا نمايان شد، رابين فرمان بازگشت را صادر كرد. آن گاه هر چهار نفر دوباره به اتومبيل بازگشتند. در ميانه ي راه، الين و ديويد از آنها خداحافظي كردند و به يك هتل تقريباً ارزان قيمت رفتند تا يك جشن دو نفره سال نو برپا كنند. و كيميا و رابين در ماشين تنها ماندند. در تمام مدت راه تا زماني كه رابين كيميا را به خوابگاه رساند، بين آن دو هيچ كلامي رد و بدل نشد و هر دو در افكار خود چنان غرق بودند كه گويا زبانشان براي گفتن حتي يك كلمه باز نمي شد. رابين بدون آن كه مسير را از كيميا بپرسد او را تا جلوي در خوابگاه رساند و ترمز كرد. كيميا تشكر كنان در ماشين را باز كرد و خواست پياده شود. رابين چند لحظه اي به او خيره ماند. كيميا هم با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- چيزي مي خواستي بگي؟
رابين لبخندي زد و پاسخ داد:
- نه فقط مي خواستم بگم من فردا صبح براي گذروندن تعطيلات به سوئيس مي رم.
كيميا چند لحظه اي به رابين نگاه كرد. اميدوار بود لااقل او براي تعطيلات برنامه اي نداشته باشد و در پاريس بماند. ولي او هم قصد رفتن داشت با اين حال لبخندي زد و گفت:
- اميدوارم بهت خوش بگذره. تنها مي ري؟
رابين آرام سر تكان داد و پاسخ داد:
- نه، با دوستام.
لحظه اي چهره كيميا تغييري محسوس كرد و بعد پرسيد:
- دوستات يا...
و كلامش نيمه كاره ماند. رابين پاسخ داد:
- با دوستام... بچه هاي... دوستاي خودم.
كيميا كه سعي مي كرد با آسودگي خيال لبخند بزند گفت:
- اون دوست سوئديت هم هست؟
رابين با شرمندگي سر تكان داد:
- بچه ها مطلعش كردن. من نمي خواستم اصلاً بهش بگم كه دارم ميرم سوئيس.
كيميا لبخندي از سر غيظ زد و پاسخ داد:
- اميدوارم بهتون خوش بگذره.
و بعد در را بست و قصد رفتن كرد. وقتي چند قدم كوتاه برداشت رابين دوباره او را صدا زد. كيميا به طرف ماشين برگشت و در مقابل پنجره جلو خم شد و گفت:
- ديگه چيه؟
رابين گفت:
- فقط فكر مي كنم كه تو تعطيلات دلم برات تنگ مي شه.
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- متشكرم.
و رابين دوباره گفت:
- يه چيز ديگه. ما اينجا يه رسمايي داريم كه نمي دونم شما داريد يا نه؟
كيميا سر تكان داد و پاسخ داد:
- مثلاً؟
رابين با ترديد پاسخ داد:
- رسم... كادوي شب عيد. كادوي كريسمس.
كيميا سري تكان داد و گفت:
- اوهوم، اوهوم مي دونم چي ميگي... حالا كه چي؟
رابين داشبورد ماشينش را باز كرد و بسته زيبايي از داخل آن درآورد و گفت:
- اين مال توئه كيميا. به خاطر سال نو.
كيميا چند لحظه اي مكث كرد، بعد با ترديد دستش را جلو برد و جعبه كادوي كوچك و زيبا را از دست رابين گرفت و گفت:
- متشكرم.
رابين چند لحظه اي به او خيره ماند و بعد گفت:
- اگه ناراحت نمي شي...
ولي بعد سكوت كرد.
كيميا با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- اگه ناراحت نمي شم چي؟
ولي رابين پاسخي نداد. ظاهراً انتظار كيميا بي فايده بود و او قصد نداشت جمله اش را ادامه دهد. بنابراين دوباره پرسيد:
- نگفتي اگه ناراحت نمي شم چي؟
رابين گفت:
- هيچي نشنيده بگير.
- ولي تو مي خواستي چيزي به من بگي و من ترجيح مي دم اونو امشب بشنوم.
رابين مظلومانه لبخندي زد و گفت:
- نه، ميترسم اولين شب بدون درگيريمون رو خراب كنه.
كيميا كه به جمله او شك كرده بودگفت:
- خب اگه اينطوره نگو.
رابين سر تكان داد و بدون گفتن هيچ كلام ديگري پايش را روي پدال گاز گذاشت و با شدت آن را فشرد. ماشين از جا كنده شد و به سرعت به حركت در آمد اما هنوز چند متري دور نشده بود كه دوباره دنده عقب گرفت، دقيقاً مقابل كيميا ترمز زد و گفت:
- خيلي دلم مي خواست تو هم همراهم بودي.
و باز به سرعت از او دور شد. كيميا در حالي كه همچنان در جاي خود ايستاده بود لبخند زد و حودش هم نمي دانست كه چرا به كارهاي رابين مي خندد. برعكس آنچه رابين تصور كرده بود او اصلاً از اين جمله عصباني و ناراحت نشده بود. آهسته آهسته از محوطه برفگير خوابگاه پله ها را يكي يكي پيمود و به اتاق خود رفت. قبل از آن كه حتي لباسهايش را در آود كادوي رابين را با عجله و شتاب اما به دقت باز كرد، در جعبه كادو را گشود. يك دستبند ظريف برليان بسيار زيبا در داخل آن بود. دستبند را از جعبه خارج كرد و آن را روي مچش گذاشت و در حالي كه مقابل آينه به خود لبخند مي زد آهسته زير لب زمزمه كرد:
- ديوونه.

*****

بالاخره روزهاي كسالت آور تعطيلات به پايان رسيد. روزهايي كه بيش از پيش كيميا احساس غربت ميكرد. روزهاي سخت تنهايي. با پايان يافتن تعطيلات كريسمس بچه ها كم كم به خوابگاه باز مي گشتند و ساختمان خلوت و غمبار خوابگاه يك بار ديگر رنگ شادي و نشاط سر و صداي بچه ها را به خود مي گرفت. حالا الين نيز همراه ديويد از خانه مادر بزرگش بازگشته بود، وجود او در كنار كيميا به لحظه هاي تنهايش رنگ شيطنت و شادي مي زد. بعد از تعطيلات كريسمس در نخستين روزهاي كلاس درس بزرگترين غايب كلاس باز هم رابين بود. با وجود تمام شدن تعطيلات او هنوز هم از سفر بازنگشته بود و اين در حالي بود كه كيميا بي آنكه بخواهد در انتظارش به سر مي برد. وقتي رابين در دانشگاه نبود گويا نيمي از بچه هاي دانشگاه غايب بودند و كيميا حس مي كرد سر و صداي معمول دانشگاه به نصف و يا حتي كمتر تقليل يافته است. در تمام مدت غيبت رابين، كيميا هر روز كنار رودخانه سن، پايين پله هاي سنگي منتظر بازگشت او مي نشست بي آنكه بداند چرا آنجاست.
اكنون در وجود خود حس ناشناخته و تازه اي احساس مي كرد كه سخت از آن هراسان و گريزان بود و هر لحظه در سركوب اين احساس جديد ميكوشيد. حتي دلش نمي خواست خودش هم باور كند كه اين حس خواه ناخواه در وجودش شكوفا مي شود و بي آنكه بخواهد لحظه به لحظه در دامش گرفتار مي آمد، چون پروانه اي در دام عنكبوت. آنچه هميشه از آن مي ترسيد وابستگي و تعلقي ديگر بود. آن هم با شرايطي كه رابين داشت! كيميا آن روزها در نبود رابين براي اولين بار احساس مي كرد دلش براي او تنگ مي شود. گرچه نمي خواست باور كند احساسي كه به رابين دارد احساس دلتنگيست اما هرگاه خود را در محكمه وجدان محاكمه مي كرد اين حس غريب را در وجود خود و در مورد شيطان ترين پسر دانشكده احساس مي كرد. بالاخره انتظار به سر آمد و رابين در يك بعد از ظهر سرد و يخبندان زمستاني براي اولين بار در سال نو پا به محوطه دانشگاه نهاد و همان روز كيميا او را ديد، با آن پوست آفتاب سوخته و سرخ كه مسلماً اولين نشانه بازيهاي زمستاني خصوصاً اسكي مداوم او در تعطيلات بود. وقتي براي اولين بار پس از حدوداً پانزده روز چشمان رابين به كيميا افتاد سرعتش بي اختيار تند شد با چند گام بلند خود را به او رساند و باز محترمانه اما هيجان زده با او احوالپرسي كرد و كيميا به سردي تمام پاسخش را داد. اكنون كه رابين با آن چهره جذاب، آن اندام ورزيده مردانه و آن احساسات كودكانه مقابلش قرار گرفته بود، از او احساس بيزاري مي كرد؛ گويا قصد داشت با پاسخهاي سرد و بي تفاوتش جبران روزهاي تنهايي و لحظه هاي سخت انتظار را كند. اما رابين با چنان شور و هيجان و حرارتي به سوي او دويده بود كه حتي سردي رفتار كيميا نيز نمي توانست از حرارت وجودش بكاهد. او پشت سر هم با جملات پياپي و يا سؤالات درهم و جسته و گريخته با كيميا صحبت مي كرد ولي كيميا با جوابهاي سر بالا، چنان وانمود مي كرد كه قصد دارد هرچه زودتر رابين را از سر باز كند. بالاخره رابين كه از پاسخهاي كيميا كسل شده بود اندوهناك نگاهش كرد و آهسته پرسيد:
- تو از ديدن من خوشحال نشدي، نه؟
كيميا با همان حالت بي تفاوتي هميشگي شانههايش را بالا انداخت و گفت:
- اگه بگن نه، ناراحت مي شي؟
رابين چند لحظه اي سكوت كرد و بعد پاسخ داد:
- نه.
كيميا سري تكان داد و در جواب گفت:
- اميدوار بودم چند روز ديگه از شرت راحت باشيم.
رابين به چهره كيميا زل زد لحظه اي در سكوت گذشت، بالاخره او سكوت را شكست و گفت:
- ولي من از ديدن تو خوشحالم و همين كافيه.
كيميا باز شانه بالا انداخت و قصد رفتن كرد. رابين مقابلش دويد و گفت:
- مي تونم برسونمت هوا خيلي سرده.
كيميا نگاهش كرد و با سردي پاسخ داد:
- تو بهتره كه همسفرهاي مسافرتت به سوئيس رو برسوني. از جلوي من برو كنار هم كار دارم هم عجله.
رابين بي تفاوت به طعنه كيميا پاسخ داد:
- همه مردم اينجا عجله دارند تو هم مثل فرانسويها شدي، هميشه عجله داري؟
كيميا كه از سماجت رابين تعجب كرده بود گفت:
- تو چرا اينقدر سمج شدي؟
رابين خنده اي كرد و پاسخ داد:
- تو از چي من اينقدر بيزاري؟ چي تو وجود منه كه تو رو اينقدر از من گريزون كرده؟
كيميا لحظه اي در جاي خود ايستاد. حالت نگاه رابين به دلش آتش مي زد و مسلماً او از همين آتش بيزار بود. اين آتش آبي كه وجود سردش را پر از حرارت مي كرد.
رابين باز مصرانه پرسيد:
- چرا از من بدت مياد؟
كيميا به زحمت بر افكارش مسلط شد و پاسخ داد:
- من اصلاً تو رو به حساب نمي يارم كه بخواد ازت بدم بياد يا خوشم بياد.
رابين دستي به موهايش كشيد و در حالي كه همراه كيميا روي برفها قدم برميداشت گفت:
- آخه چرا؟
كيميا نگاهش كرد و پوزخندي زد و پاسخ داد:
- نمي دونم تو كي مي خواي بفهمي كه بايد دست از سر من برداري. من شكار تو نمي شم. اينو بهت قول مي دم.
رابين راه را بر كيميا سد كرد. كيميا به ناچار ايستاد و براي ديدن چهره رابين سرش را بالا گرفت رابين خيلي جدي نگاهش كرد و گفت:
- گوش كن كيميا، من اينو مدتها قبل فهميدم. حالا هم اصلاً قصد صيد تو رو ندارم.
- مي دونم تو مثل من زياد داري اينو قبلاً هم بهم گفتي.
- مثل تو نه- مثل تو ندارم- بهت گفته بودم تنها زني هستي كه تو تمام زندگيم براش احترام قائل بودم مادرم بود و بعد از مادرم تو.
- اينو كه گفته بودي. ولي وجه تشابه من و مادرت رو نگفته بودي.
لحظاتي در سكوت گذشت و رابين اين بار با حالتي كه هرگز پيش از اين كيميا از او نديده بود پاسخ داد:
- مادرم پاكترين زن روي زمين بود يك قديسه واقعي و شايد همين باعث شده كه پدرم بعد از پانزده سال كه از مرگ اون مي گذره هنوز نتونسته براي خودش همسري اختيار كنه.
كيميا سري تكان داد و سكوت كرد و رابين دوباره گفت:
- پاكي تو و اخلاق عجيب تو منو بيش از هر چيز ديگه اي به ياد پاكدامني مادرم مي اندازه.
كيميا باز چهره بي تفاوت و سردي به خود گرفت و پاسخ داد:
- من مادر تو نيستم پسر كوچولو. حالام از سر راه من برو كنار.
رابين كه احساسش به شدت سركوب شده بود با حالتي عصبي خود را از سر راه كيميا كنار كشيد و گفت:
- دوست داري ازت متنفر باشم، نه؟
كيميا كه حالا چند قدمي از او فاصله داشت بدون آنكه برگردد پاسخ داد:
- برام مهم نيست.
و بعد صداي فرياد رابين را شنيد كه مي گفت:
- من تو رو دوست دارم، در هر حال دوست دارم. حالا هر كاري كه مي خواي بكن.
كيميا براي چند لحظه اي در جاي خود ايستاد ((دوست داشتن)) واژه اي كه سالها بود آن را نشنيده بود زير لب تكرار كرد:
(( من تو رو دوست دارم. منو؟ يعني تو واقعاً اينقدر احمقي؟))
و بعد دوباره به راه افتاد. برعكس آنچه تصور مي كرد اين بار رابين به دنبالش ندويد و هم چنان در جاي خود زير بارش نرم برف ايستاد و دور شدن كيميا را تماشا كرد.

******

كيميا دوباره گفت:
- بلندتر. صداتون رو نمي شنوم.
و مادر باز تكرار كرد:
- گفتم توي اون بسته يه سري نامه هم هست. حتماً نامه ها رو بگير و جواب بده.
- من نمي فهمم چرا بسته بايد دست عمو نادر باشه؟
- خب نادر اومد تهران، ما هم بسته رو بهش داديم بياره. خودش گفت مي تونه به تو برسونه. گفت مي ده رابين برات بياره.
كيميا پاسخ داد:
- رابين چيزي به من نگفت شايد هم چيزي دستش نباشه.
- من نمي دونم عموت گفت مي فرسته براي رابين تا به تو برسونه.
- خيلي خب مي رم دنبالش شايد پيداش كنم.
- به نامه هاي بچه ها حتماً جواب بده منتظرن.
- باشه مادر جون اگه نامه ها به دستم رسيد حتماً جوابشون رو مي دمخيلي خب كار ديگهاي ندارين؟
- نه عزيزم مواظب خودت باش. شنيدم امسال زمستون فرانسه خيلي سرده.
- اي تقريباً سرده، ولي من مواظب خودم هستم. شما اصلاً نگران من نباشين.
- خيلي خب دخترم خدانگهدارت.
- خداحافظ مامان.
- خداحافظ.
كيميا گوشي را گذاشت و چند لحظه متفكرانه به تلفن خيره شد. بعد از اتاقك تلفن بيرون آمد و با سرعا به طرف دانشكده حركت كرد. وقتي به دانشگاه رسيد، بلافاصله وارد ساختمان شد و سراغ رابين را از هر كس كه فكر مي كرد بداند او كجاست گرفت. وقتي از يكي از بچه هاي همكلاسي رابين سراغ او را مي گرفت، ناگهان صدايي از پشت سرش شنيد. وقتي به جانب صدا برگشت مايكل را پشت سر خود ديد. باز از ديدن او احساس چندش كرد و بي آنكه اهميتي به او بدهد حرفش را با مخاطبش تمام كرد. مايكل كه اينطور ديد دوباره پرسيد:
- پرسيدم دنبال رابين مي گردي؟
كيميا به ناچار با سر پاسخ مثبت داد. مايكل خنده زشتي كرد و گفت:
- پيدا كردن رابين كار چندان سختي نيست. اون يكي از مشتريهاي پروپاقرص بعضي خونه هاي پاريسه.
كيميا با حالت چندش آوري از مايكل روي گرداند و پاسخش را نداد. مايكل دوباره گفت:
- اينو مي دونستي؟
كيميا با حالتي بي تفاوت پاسخ داد:
- به من ارتباطي نداره كه رابين چه كار مي كنه.
مايكل پوزخند زشتي زد و گفت:
- اگه به تو ارتباط نداره با رابين چه كار داري؟
- اين ديگه به تو ارتباطي نداره.
- گوش كن خانم كوچولو بهت كه گفتم ميخواي همين الان ببرمت مچ رابين رو بگيري؟
كيميا چند لحظه اي با تنفر به مايكل نگاه كرد و بعد گفت:
- يه كار خصوصي با رابين دارم.
- اينو كه مطمئنم.
سوء تعبير مايكل كيميا را عصباني تر ساخت و او اين بار با حالتي عصبي گفت:
- آقاي محترم! من يه كار خونوادگي و شخصي با رابين دارم.
مايكل باز همان پوزخند را زد و گفت:
- خونوادگي هم كه مي دونستم هست.
كيميا كه بحث با او را بي نتيجه مي ديد با عصبانيت گفت:
- بالاخره مي گي رابين كجاست يا نه؟
مايكل لبخند زشتي زد و دندانهاي زردش را به نمايش گذاشت و بعد گفت:
- آره مي دونم كجاستت، اما فكر نكنم رفتن به اونجا واسه دختر كوچولويي مثل تو درست

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: